ماجرایی عجیب و معجزه امام رضا

صفحه نخست

ايميل ما

آرشیو مطالب

لينك آر اس اس

عناوین مطالب وبلاگ

پروفایل مدیر وبلاگ

طراح قالب

:: صفحه نخست
::
ايميل ما
::
آرشیو مطالب
::
پروفایل مدیر وبلاگ
::
لينك آر اس اس
::
عناوین مطالب وبلاگ
::
طراح قالب

::حکایات
::احادیث
::اشعار
::مهدویت
::ایستگاه نذورات
::التماس دعا
::ماه رمضان
::دلنوشته
::اس ام اس
::پند
::ماه محرم
::داستان
::متفرقه
::مناسبتها
::حجاب
::احکام
::انقلاب اسلامی
::دانستنی های ائمه اطهار
::اعتکاف
::دانلودها


تمام لينکها تماس با ما


نويسندگان :
:: فتاح زاده

آمار بازديد :

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1







پيام مديريت وبلاگ : با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به وبلاگ من خوش آمديد .لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وبلاگ ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما در بهتر شدن كيفيت مطالب وبلاگ کمک کنید .


ماجرایی عجیب و معجزه امام رضا

یکی از تاجران اهل گیلان که بسیار سفر می رفت اینگونه میگوید که ...

در یکی از سفرهایم وارد شهری از شهرهای هندوستان شدم و در آنجا شش ماه کامل سکنی گزیدم ، در همسایگیم مردی زندگی میکرد که تمام وقتش را غم و غصه فراگرفته و همیشه ناراحت و گریان بود ، یک روز که او را چنین دیدم با خود گفتم باید دلیل اندهش را از او سؤال کنم برای همین باب صحبت را با او گشودم ، او ابتدا از بیان حالش امتناع می جست ولی با اصراری که کردم اینگونه حال خود را برایم شرح داد که .....

ای برادر ، ثروتی زیاد در مدت دوازده سال جمع کردم ، انها را به کشتی برده و همراه عده ای برای امر تجارت عازم سفر شدم ، هنگامی که به وسط دریا رسیدیم نسیمی خوش شروع به وزیدن کرد و بیست روز ادامه داشت ، تا اینکه بعد از آن باد تندی وزید و بلائی بس عظیم بر سرمان نازل گردید و کشتی را واژگون ساخت و تمام اموالم همراه کشتی غرق شدند . در دریا همچنان سرگردان بودم و به چپ و راست می رفتم تا اینکه چشمم به جزیره ای افتاد ، کمی آسوده خاطر شدم ، به سمت جزیره رفتم تا به انجا رسیدم ، ابتدای ورودم به سجده رفتم و خدا را شکر کردم ، درجزیره گشت زدم و آن را خالی از جنس بشر یافتم ، در آنجا ماندم و روزها از گیاهان تغذیه میکردم و شبها نیز از ترس حیوانات وحشی به بالای درختان پناه می بردم . حدود یک سال را اینگونه سپری کردم ، از قضا روزی که وضو داشتم عکس دختری زیبایی را در آب دیدم ، سرم را به سمتش چرخاندم و از او پرسیدم : آیا تو از نوع بشر هستی یا از جنّیانی ؟؟؟ و تاکنون مثل او دختری اینگونه زیبا ندیده بودم .

او پاسخ داد : از جنس بشر هستم .

هنگامی که به او نگاه کردم از شرم موهایش را بر روی بدن خود انداخت و به من گفت : آیا از خدا شرم نداری و به چیزی مینگری که خدا ان را بر تو حرام کرده است ؟!!

بسیار خجالت کشیدم.

او ادامه داد و گفت : من یک انسان هستم و سه سال شده که در این جزیره زندگی میکنم ، اهل ایرانم و پدرم نیز ایرانی میباشد ، کشتی ما هنگامی که به وسط دریا رسید شکست و من به این جزیره افتادم .

هنگامی که قصه اش را شنیدم من نیز ماجرایم را برایش بازگو کردم و به او گفتم : اگر کسی از تو خواستگواری کند تو قبول میکنی ؟

جوابی نداد و ساکت شد .

دانستم که راضی می باشد ، به خود تکانی دادم و از درخت پائین آمدم و او را به عقد خود در آوردم . زندگی را با هم آغاز کردیم و بعد از گذشت مدتی خدا دو پسر به ما عطا کرد ، روزهایمان را به خوشی و خرمی سپری میکردیم و از همدیگر بسیار رازی و خرسند بوده در جزیره می زیستیم . تا اینکه فرزندانمان بزرگ شده یکی به سن ۹ سالگی و دیگری به سن ۸ سالگی رسیدند و ما برهنه بودیم ولی موهای بدنمان بسیار دراز شده و بدنمان را پوشانده بودند . روزی گفتم : کاشکی لباس داشتیم و بدنمان را با آن می پوشاندیم و از این حال و رسوایی نجات می یافتیم ، فرزندانم تعجب کردند و پرسیدند : لباس دیگر چیست ؟؟ مگر جایی دیگر غیر از اینجا هم وجود دارد ؟؟؟ جور دیگری هم میشود که زندگی کنیم؟؟؟؟

مادرشان به انها گفت : آری فرزندانم ، خداوند متعال شهرها و مردمان و غذاها و نوشیدنی های بیشماری آفریده است .

فرزندانمان گفتند : پس چرا به شهرهای خود بر نمی گردید ؟

مادرشان گفت : چگونه میتوانیم از این دریا عبور کنیم در حالی که کشتی نداریم ؟

پسرها گفتند : ما کشتی می سازیم ...

هنگامی که مادرشان عزم راسخشان را برای ساختن کشتی دید ، گفت : پس از تنه ی این درخت که نزدیک ساحل است برای ساختن کشتی استفاده کنید .

پسرها بالای کوه رفتند و از آنجا سنگهایی با لبه های تیز و برنده آوردند و شروع به خالی کردن داخل درخت کردند ، و خواب و غذا را بر خود حرام ساخته ، بدون خستگی کار خود را شش ماه ادامه دادند تا اینکه وسط درخت مانند یک لنج خالی شد و مساحتش نیز کفاف دوازده نفر برای نشستن را داشت ، خدا را شکر گفتیم و مادرشان بسیار خوشحال بود . مقدار زیادی از ( فلفل ، دارچین ، عسل ) و هر آنچه که احتیاج داشتیم جمع کرده و به داخل لنج بردیم ، سر طناب لنج را هم به درختی که کنار دریا بود بستیم و منتظر بالا آمدن آب دریا شدیم .... تا اینکه وقت حرکت رسید و لنج روی آب قرار گرفت ، داخلش نشستیم و منتظر حرکتش ماندیم ولی دیدیم حرکت نکرد ، کمی فکر کردیم و به خاطرمان آمد که هنوز طناب لنج را باز نکرده ایم ، یکی از پسرها خواست پیاده شود و طناب را آزاد سازد ولی مادرشان زودتر پیاده شد و طناب را باز کرد ، به ناگاه موجی طناب را از دست مادرشان جدا کرد و لنج را به دریا برد . همسرم که جا مانده بود بسیار غمگین گشت و شروع به شیون و زاری نمود ، هنگامی که از آنجا دور شدیم پسرهایم که از نجات مادرشان نا امید گشته بودند بسیار گریستند و حالمان به مدت هفت شبانه روز اینگونه بود .

به ساحلی رسیدیم و چون برهنه بودیم منتظر شدیم تا شب فرا رسید ، به لطف خدا نوری را از دور دیدم و به سمت آنجا حرکت حرکت کردم و به در بزرگی رسیدم ، در خانه را کوبیدم ، صاحب خانه که تاجری یهودی بود بیرون آمد ، مقداری از فلفل های قرمز را به او دادم و در مقابل مبلغش از او لباس و رختخواب گرفتم ، از سیاهی شب استفاده کرده و خود را به فرزندانم رساندم ، با ان لباسها خود را پوشاندیم ، هنگامی که صبح شد به شهر رفتیم ، خانه ای را اجاره کردیم و چیزهایی را که که با خود از جزیره به همراه آورده بودیم را برای فروش از داخل لنج بیرون آوردیم . و یک سالی شده که از فراق و جدایی مادر فرزندانم اینگونه پریشان حالم .

راوی ادامه داده و میگوید :

من از شنیدن ماجرایش منقلب شدم و ساعتی را گریه کردم سپس به او گفتم : نمیتوان مانع قضا و قدر الهی شد ولی به تو پیشنهاد میکنم به زیارت امام رضا ( ع ) رفته و داستان خود را برای او بازگویی تا اینکه گره از کارت بگشاید زیرا امام رضا ( ع ) پدر یتیمان و پناهگاه درماندگان است .

زمانی که حرفم را شنید نور امیدی در قلبش شروع به تابیدن گرفت و با خدا عهد نمود چراغدانی ( لوستر ) را از طلای خالص ساخته و با پای پیاده به زیارت امام رضا ( علیه السلام ) رفته شکایت حال خود و داغ دوری همسرش را به او گفته ، از او بخواهد انها را دوباره به یکدیگر برساند. سپس چراغدان را ساخته و با پای پیاده به زیارت رفت تا به نزدیکی مشهد الرضا ( ع ) رسید .

کلید دار حرم مطهر ، امام رضا ( علیه السلام ) را در خواب میبیند که به او میگوید : فردا یکی از زائرانم وارد اینجا میشود پس به استقبال او برو .

هنگام صبح کلید دار حرم به همراه عده از بزرگان شهر به استقبال مرد رفته و مرد را با احترام و تقدیر فراوان وارد شهر کرده و چراغدان طلا را به روضه ی مبارکه برده و در جایگاهش قرار میدهند . مرد را نیز به خانه ای می برند و او نیز لباسهایش را عوض کرده ، غسل زیارت بجا آورده و داخل حرم مطهر میشود و شروع به دعا ، زیارت و استغاثه از امام ( ع ) برای همسرش میکند ، از امام بسیار خواهش میکرد تا اینکه پاسی از شب میگذرد ، از شدت گریه و توسل سر به سجده میگذارد و از فرط خستگی به خواب میرود . در همین اثنا صدایی را می شنود که به او می گوید : از خواب بیدار شو ، همسرت را به نزدت بازگرداندم و او الان پشت روضه ی مبارکه منتظرت ایستاده است .

مرد گفت جانم به فدایت ، ولی درها بسته است .

امام رضا ( علیه السلام ) گفت : همان کسی که او را از آن جزیره ی دور به اینجا آورده قدرت باز کردن درهای قفل شده را نیز دارد .

مرد برخواست و به هر دری که می رسید ، در باز می شد تا اینکه به پشت روضه ی مبارکه رسید ، با کمال تعجب همسرش را همانگونه که در جزیره رها کرده بود آنجا دید در حالی که از شدت ترس به خود می لرزید ، به سمت او دوید و همسرش را در آغوش گرفت . از همسرش پرسید : چگونه توانستی به اینجا بیایی ؟؟؟

همسرش گفت : کنار ساحل نشسته و فکر میکردم ، چشمانم از شدت گریه بسیار درد میکرد ، به ناگاه مردی جوان و زیبا که نور صورتش آسمانها و زمین را در آن شب تاریک روشن ساخته بود را دیدم ، نزدیکم آمد و دستم را گرفت و به من گفت : چشمانت را ببند ، و من چشمانم را بستم ، بعد از مدتی چشمانم را باز کردم و خود را در این بارگاه ملکوتی و مبارک یافتم . 





:: موضوعات مرتبط: دانستنی های ائمه اطهار، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 23 دی 1391


:: دهه فجر
:: برادر یادت با ماست..
:: خدا قوت...اجرتان با آقا اباعبدالله (ع)
:: لبیک یا خامنه ای...
:: کربلایی دیگر در راه است....
:: خدا را شکر ... محرم نزدیکه
:: داعش...
:: حمله داعش به کربلا / اولین اقدام ارتش عراق در موصل ناکام ماند
:: دوری از گناه..
:: یامهدی تبریک...
:: محرم92
:: یازهرا.....
:: پیامک شهادت امام رضا (ع)
:: پیامک رحلت پیامبر اکرم (ص)
:: رحلت پيامبر اكرم(ص)
:: اربعین
:: مداحی ای دل ای دل ای روزگار
:: اگه خدا مدد کنه...





··••●یا لثارات الحسین●••·· باسلام‍‍! منتظر کمکهای سبز شما هستیم...اجرتان با آقا ابا عبدالله.. کمکهای مالی خود را به شماره حساب زیر واریز کنید : 4190209521 بهرام انصاری امور مالی هیئت تعزیه عاشقان اباعبدالله یاعلی التماس دعا




:: بهمن 1398;
:: مهر 1395;
:: آبان 1393;
:: شهريور 1393;
:: خرداد 1393;
:: ارديبهشت 1393;
:: فروردين 1393;
:: دی 1392;
:: آذر 1392;
:: شهريور 1392;
:: مرداد 1392;
:: تير 1392;
:: خرداد 1392;
:: ارديبهشت 1392;
:: فروردين 1392;
:: اسفند 1391;
:: بهمن 1391;
:: دی 1391;
:: آذر 1391;

آبر برچسب ها

اربعین , حدیث , اداب , حدیث درمورد تسبیح حضرت فاطمه , تسلیت , قیام عاشورا , روزشماررمحم , عکس متحرک , زنان , حضرت عباس , استقبال , خداحافظ محرم , روز شمار محرم , اربعین حسینی , جملات ,

صفحه نخست | ايميل ما | آرشیو مطالب | لينك آر اس اس | عناوین مطالب وبلاگ |پروفایل مدیر وبلاگ | طراح قالب

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by yahossain139