صفحه نخست

ايميل ما

آرشیو مطالب

لينك آر اس اس

عناوین مطالب وبلاگ

پروفایل مدیر وبلاگ

طراح قالب

:: صفحه نخست
::
ايميل ما
::
آرشیو مطالب
::
پروفایل مدیر وبلاگ
::
لينك آر اس اس
::
عناوین مطالب وبلاگ
::
طراح قالب

::حکایات
::احادیث
::اشعار
::مهدویت
::ایستگاه نذورات
::التماس دعا
::ماه رمضان
::دلنوشته
::اس ام اس
::پند
::ماه محرم
::داستان
::متفرقه
::مناسبتها
::حجاب
::احکام
::انقلاب اسلامی
::دانستنی های ائمه اطهار
::اعتکاف
::دانلودها


تمام لينکها تماس با ما


نويسندگان :
:: فتاح زاده

آمار بازديد :

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 323
بازدید کل : 165138
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1







پيام مديريت وبلاگ : با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به وبلاگ من خوش آمديد .لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وبلاگ ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما در بهتر شدن كيفيت مطالب وبلاگ کمک کنید .


دوری از گناه..

images?q=tbn:ANd9GcQlxc8sEPl0cwzQ3gFklG_

شخصی اومد پیش امام حسین علیه السلام و گفت: من آدم گنه کاری هستم و نمیتونم موقع گناه جلوی خودمو بگیرماگه میشه راهی نشون بدین که دیگه گناه نکنم،
امام حسین علیه السلام فرمود:
پنج تا کار انجام بده اونوقت هر گناهی خواستی انجام بده پای من

اولیش اینکه: از رزق و روزی خدا استفاده نکن بعدش هر گناهی خواستی انجام بده
دومیش اینکه: موقع گناه از جایی که تحت سیطره و ولایت خداست خارج شو بعدش هر گناهی خواستی انجام بده
سومیش اینکه: هر وقت خواستی گناه کنی جایی برو که خدا تو رو نبینه بعدش هر گناهی خواستی انجام بده
چهارمیش اینکه: وقتی که عزراییل اومد و خواست جونتو بگیره اونو از خودت دور کن بعدش هر گناهی خواستی انجام بده
پنجمیش اینکه: وقتی قیامت شد و خواستن بندازنت توی آتیش جهنم قدرت تو آتیش نرفتنو داشته باش بعدش هر گناهی خواستی انجام بده

 

images?q=tbn:ANd9GcRR7IgQDXbsgKDkU3S5Cge



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،
:: برچسب‌ها: ولادت,

نوشته شده توسط فتاح زاده در یک شنبه 11 خرداد 1393


عروسی با دختری کر و کور و لال و شل!(کر : غیبت نشنیده بود / لال :حرفی غیر از ذکر خدا از دهانش بیرون ن

عروسی با دختری کر و کور و لال و شل!(کر : غیبت نشنیده بود / لال :حرفی غیر از ذکر خدا از دهانش بیرون نیامده بود / کور : هرگز به نا محرم نگاه نکرده بود / شل : هرگز با دست و پایش گناه نکرده بود)

مراسم عقد و عروسي فاصله چنداني با هم نداشتند. خطبة عقد همان روزهاي اول خوانده شده بود و تا شب عروسي برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ كرده بود. اما مرگ و ميري در كار نبود... بايد مي‌ماند و مزه مال مردم‌خوري را مي‌چشيد!



صداي پاي بهار

محمد1 پس از كارهاي روزانه كنار نهر جوي آبي خسته و افتاده نشسته بود. از سپيده‌دم آن روز تا دم ظهر يكسره كار كرده بود. به پشت دراز كشيده بود و به ازدواج و آيندة خود مي‌انديشيد. چقدر علاقه داشت همة فرزندانش را خوب تربيت كند و آنها را جهت تحصيل علوم ديني و سربازي و خدمت‌گزاري امام زمان (ارواحنافداه)، به نجف اشرف بفرستد. خودش كه در اين باره به آرزويش نرسيده بود. در فراز و نشيب زندگي، درس و بحث طلبگي را نيمه‌تمام گذاشته و از نجف به «نيار»2 برگشته بود.

«عجب خيالاتي شدم، با اين فقر و فلاكت چه كسي عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟! خوب درست است كه خدا روزي‌رسان و گشايش‌بخش است، اما من بايد خيلي كار كنم. امسال شكر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولي...».

از فكر و خيال كه فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسيد كه وقت نماز دير شده باشد. لب جوي نشست تا آبي به سر و صورت خستة خود بزند كه سيب سرخ و درشتي از دورترها نظرش را جلب كرد: ...عجب سيبي! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زيبا!

سيب را كه گرفت، با شگفتي و خوشحالي نگاهش كرد. اول دلش نيامد بخورد. اما مدت‌ها بود كه سيب نخورده بود. يك لحظه هوس شديدي نمود و در يك آن، شروع به خوردن كرد. سيب كه تمام شد، ناگهان فكر عجيبي در ذهنش لانه كرد و شروع به ملامت خود نمود:

«اي واي! اين چه كاري بود كردي محمد؟! اين بود نتيجة چندين سال طلبگي‌ات؟! اي دل غافل!... خدايا ببخش!... خدا مي‌بخشد، ولي صاحب سيب چطور؟ امان از حق‌الناس!»

بي‌درنگ وضويي ساخت و روي نياز به سوي كردگار بي‌نياز آورد. پس از عروجي ربّاني در سجده‌اي روحاني با تمام وجود از پروردگار هستي مدد طلبيد و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوي آب به سمت بالادشت به راه افتاد. ظهر كه شده بود، همه به ده برگشته بودند و سكوت وهم‌انگيزي همة دشت را دربرگرفته بود. گاه اين سكوت وهم‌انگيز را صداي ملايم شرشر آب جوي مي‌شكست.

چند فرسنگي كه راه رفت، به باغي رسيد. درختان بزرگ و كهن بيد، اطراف باغ را گرفته بودند. كمي آن طرف‌تر، درختان بلند و پر برگ تبريزي قد برافراشته بودند و در ميان آنها درختان سيب با انبوهي از سيب‌هاي سبز و سرخ و زرد خودنمايي مي‌كردند. صداي جيك‌جيك گنجشكان و نغمة ديگر پرندگان، صفاي ديگري به باغ داده بود. باغ از عطر يونجه و بوي دل‌انگيز گل‌ها و علف‌هاي وحشي سرشار بود. اين همه، محمد را در خود فرو برد، اما پس از لختي‌ درنگ به خود آمد و فرياد زد: كسي اين‌جا نيست؟... صاحب باغ كجاست؟

كمي دورتر، در زير درختان تبريزي، كلبة ساده و زيبايي ديده مي‌شد. محمد چندين بار ديگر كه صدا زد، پيرمردي از داخل كلبه بيرون آمد و جواب داد: «بفرماييد برادر! تعارف نكنيد! بفرماييد سيب ميل كنيد!»

و آن‌گاه خوش‌آمدگويان به طرف محمد آمد. محمد در حالي كه از خجالت و شرم سر به زير انداخته بود، سلام كرد و گفت:

ـ اين باغ مال شماست پدر جان؟!

ـ اين حرف‌ها چيه؟ بفرماييد ميل كنيد... مال بندگان خداست... مال خودتان!

ـ ممنون پدر!... عرضي داشتم.

پيرمرد در حالي كه لبخند مي‌زد، با تعجب گفت:

ـ امر بفرماييد برادر! من در خدمتم.

ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از اين حرف‌ها هستيد، اما براي اطمينان‌خاطر خدمتتان عرض مي‌كنم، اين بندة گناهكار خدا اهل ده پايين هستم. مي‌شناسيد، «نيار»؟

ـ بله، بله...

ـ كنار جوي نشسته بودم كه سيبي آمد. گرفتم و خوردم. ولي متوجه شدم كه بي‌اجازه، آن سيب را خورده‌ام. به احتمال قوي آن سيب از درختان شما بوده است، مي‌خواستم آن سيب را بر ما حلال كنيد پدر جان!

پيرمرد تعجب‌كنان خنديد و آخر سر گفت:

ـ كه اين طور... سيبي افتاده تو آب و آمده و شما آن را خورده‌ايد؟!

و يك لحظه قيافه‌اش را تغيير داد و با درشتي گفت:

ـ نه،... امكان ندارد... اگر مي‌آمدي همة اين باغ را با خاك يكسان مي‌كردي، چيزي نمي‌گفتم... اما من هم مثل خودت به اين‌جور چيزها خيلي حساسم!... كسي بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قيام قيامت حلالش نمي‌كنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!... بفرماييد!!

چهرة محمد به زردي گراييد و چنان ترس و لرزي وجودش را فراگرفت كه انگار بيدي در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و ديناري در جيب داشت، بيرون آورد و با گريه و زاري گفت:

ـ تو را به خدا پدر جان، اين دينارها را بگير و مرا حلال كن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال كن پدر جان!

و بعد گريه‌اش امان نداد. مدتي كه گريست، پيرمرد دستش را گرفت، آرامَش كرد و گفت:

ـ حالا كه اين‌قدر از عذاب الهي مي‌ترسي، به يك شرط تو را مي‌بخشم!

ـ چه شرطي پدر جان؟ به خدا هر شرطي باشد، قبول مي‌كنم.

ـ شرط من خيلي سخت است. درست گوش‌هايت را باز كن و بشنو و با دقت فكر كن ببين اين شرط سخت‌تر است يا عذاب خدا...

ـ مسلّم عذاب خدا سخت‌تر است، شرط تو را به هر سختي هم كه باشد، قبول مي‌كنم.

ـ ...و اما شرط من: دختري دارم كور و شل و كر، بايد او را به همسري قبول كني!!

به راستي كه شرط سختي بود. محمد مدتي در فكر فرو رفت و يادش افتاد كه چقدر آرزوي ازدواج كرده بود و به چه دختران زيبارويي انديشيده بود. ...و اينك تمام آرزوهايش بر باد رفته بود. آهي سوزان از نهادش برخاست و گفت:

ـ قبول مي‌كنم.

ـ البته خيالت هم راحت باشد كه همراه دخترم ثروت خوبي هم برايت مي‌دهم... ولي چه كار كنم دخترم سال‌هاي سال از وقت ازدواجش گذشته و كسي نيست بيايد سراغش... بيچاره پير شده... چه كارش كنم جوان؟!... حالا بايد تا آخر عمرم براي خدا سجدة شكر كنم كه مثل تويي را براي دخترم رساند. و بعد قهقهه‌اي كرد و به طرف كلبه به راه افتاد.

نگاه تأسف‌بار محمد براي لحظات مديدي دنبال پيرمرد خشكيد. چاره‌اي نداشت.

مراسم عقد و عروسي فاصله چنداني با هم نداشتند. خطبة عقد همان روزهاي اول خوانده شده بود و تا شب عروسي برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ كرده بود. اما مرگ و ميري در كار نبود... بايد مي‌ماند و مزه مال مردم‌خوري را مي‌چشيد!

عروس را كه آوردند، دل او مثل سير و سركه مي‌جوشيد. اضطراب تلخي به دلش چنگ مي‌انداخت و نفس را در سينه‌اش حبس و فكرش را در دريايي پرتلاطم غرق مي‌ساخت:

ـ خدايا چه كاري بود من كردم؟ اين چه بلايي بود به سرم آمد؟! اي كاش به سوي اين باغ نيامده بودم! بهتر نبود مي‌گريختم! ...نه، نه! بايد بمانم!

در اين فكرها بود كه ناگاه محمد را صدا زدند:

ـ عروس خانم منتظر شماست!

پاهايش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگيني همة بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود كه متوجه همراهان عروس هم نشد.

در را كه باز كرد، صداي نازنين دختري را شنيد كه به او سلام گفت. صداي دختر هيچ شباهتي به صداي لال‌ها و كورها و شل‌ها نداشت.

ـ نه، نه، تو كه لال بودي دختر؟!

دختر لبخندي زد و نقاب از چهره كنار زد:

ـ ببين! لال نيستم! كر هم نيستم! شل هم نيستم!

بلند شد و چند قدمي راه رفت، تا خيال محمد از همه چيز راحت باشد. محمد كه مدهوش و مسحور زيبايي دختر شده بود، بي‌مهابا فرياد كشيد:

ـ تو زن من نيستي!... زن من كجاست؟!... زن من...

و فرياد زنان از خانه بيرون آمد. زنان و مرداني كه خسته و كوفته از كار روزانه آنك در خانه‌هاي اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صداي محمد جملگي از جا جستند و خانة تازه‌داماد را در ميان گرفتند.

ـ اين زن من نيست... زن من كجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌ايد؟!

چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساكت كردند. پدرزن محمد كه ميهمان خانة هم‌جوار بود، جمع را شكافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسيد و طوري كه همه بشنوند، بلند گفت:

ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسايي و پرهيزكاري همين است... آن دختر زيبارو زن توست. هيچ شكي هم نكن! اگر گفتم كور است، مرادم آن بود كه هرگز به نامحرم نگاه نكرده است و اگر گفتم شل است، يعني با دست و پايش گناه نكرده است و اگر گفتم كر است، چون غيبت كسي را نشنيده است... .

ـ چه مي‌گويي پدر جان؟!... خوابم يا بيدار؟!...

ـ آري محمد، دختر من در نهايت عفت بود و من او را لايق چون تو مردي ديدم... .

هلهله و شادي به ناگاه از همه برخاست و در سكوت شب تا دورترها رفت. محمد در حالي كه عرق شرم را از پيشاني‌اش پاك مي‌كرد، دوباره روانة حجرة زفاف شد و از اين‌كه صاحب چنين زن و صاحب چنين فاميلي شده است، بي‌نهايت شكر و سپاس فرستاد.

...و اينك صداي پاي كودكي از آن خانه شنيده مي‌شد؛ صداي پاي بهار. آري، از چنان مادر و چنين پدري، پسري چون احمد مقدس اردبيلي به ارمغان مي‌آيد كه از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصيفش محتاج كتاب ديگري است. 3

-------------

پی نوشت ها:

1. پدر مرحوم مقدس اردبيلي.
2. «نيار» نام روستايي در سه كيلومتري اردبيل است كه اكنون به اردبيل متصل شده است. اين روستا ولادتگاه مقدس اردبيلي بوده است.
3. ر.ك: قنبري، حيدرعلي، داستان‌هاي شگفت‌انگيز از تربيت فرزند، ص46ـ52؛ به نقل از آينة اخلاص، ص18.




منبع : خانواده وتربیت مهدوی،ص257،آقاتهرانی وحیدری کاشانی



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


جوانی که شهوت نفسش گذشت کرد و...

نخواه گناه کنی ، نمیکنی ... ؟ !
یه جوون زیبایی بود به نام ابن سیرین ...
شغل این جوون بزازی بود ، مغازه هم نداشت ...
فقط یه سبد داشت که رو سرش میذ اشت و تو این کوچه ها را میافتاد و كاسبي مي كرد و گاهي هم براي رفع خستگي گوشه اي مي نشست و بساطش را كناري پهن مي كرد.
از قضا زن جوا نی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود ا و را به دام بندازه .
این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت :
" من شوهرم مریضه ، لباس میخوام براش بخرم اما میخوام به سلیقه خودش باشه .
بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم ... "
ابن سیرینم قبول کرد و با آن زن راهي خانه ا شان شد .
زن وارد شد و ابن سیرین هم یا ا.. گويان پشت سرش وارد خونه شد
اتاق اول را گذراند ، دومی را هم همین طور ، رسید به اتاق سوم ...
دید نه بابا مثلی که اینجا هیچ خبری نیست .
رو کرد به به اون زن و گفت : " پس شوهرت کجاست .؟ !
اون زن هم خيلي راحت گفت : " من که شوهر ندارم .
بعد به ابن سيرين گفت : ببین اینجا خونه ی منه ، تو هم الان تو خونه ی منی ، اگه آماده برای گناه نشی داد میزنم که مزاحمم شدی .
ابن سیرین يكباره متوجه شد در باتلاقی افتاده که هر چی بیشتر دست و پا بزند بیشتر فرو خواهد رفت .
این بود که رويش را کرد به سمت آسمان و گفت :
" ای خدا تو که میدونی من اهل این کارا نیستم پس خودت نجاتم بده "
در همين حال یك فکری به خاطرش رسید ، گفت :
" باشه نياز نيست داد بزني ، من آماده میشم براي گناه ، فقط به من بگو دستشویي خانه کجاست ! "
آن زن هم با اين خيال كه او راضي شده محل دستشویی را نشون داد
ابن سیرین رفت داخلش ؛ و تا تونست از نجاسات اونجا برداشت و به خودش مالید ... ! ؟
و اومد و یك گوشه نشست .
دختره تا وارد اتاق شد ، دید چه بوی بدی میآد ...
رويش را برگردوند و ابن سیرین را در آن وضع دید ، گفت :
" چرا خودتو اینجوری کردی ؟ "
ابن سیرین گفت : " این تجسم عملیه که ازم میخواستی انجام بدم ! "
آن زن با عصبانيت و ناراحتي ابن سیرین را با همون وضع از خانه خود بيرون كرد .
چقد سخته آدمو با اون قیافه تو خیابونا ببینند !!!
ولی نه ... !
خدا آبروی بنده ای رو که حرمت حفظ کنه ، نمیریزه ، میگین چه جوری ؟
حالا میگم :
ابن سیرینم با همون قیافه از خونه اومد بیرون ، اما :
انگار اون روز و آن ساعت همه مردو مرده بودن ؟ !
هیچ کس ابن سیرین را با اون قیافه ندید ،

واز آن روز به بعد از او بوی خوشی استشمام می شد

و خذداوند علم تعبیر خواب را به او عنایت فرمود
ميدانيد چرا ؟؟
چون حفظ حرمت کرد ه بود و بر نفس خويش به ياري خدا غلبه كرد
از اين ماجرا درس مي گيريم كه اگر نخواهيم گناه كنيم ؛ مي توانيم

ترک گناه سخته ولی ممکنه! تو هم میتونی یه یا علی بگو ومردانه شروع کن !



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»(14)



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


عبرت

« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت ، دید که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم ، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»(13)



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


محافظت از خویشتن

« پادشاهی به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری است، بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»(12)



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


عقل، بزرگترین نعمت الهی

«روزی پادشاهی به بهلول گفت : بزرگترین نعمت های الهی چیست؟ بهلول جواب داد : بزرگترین نعمت های الهی عقل است. خواجه عبدالله انصاری نیز در مناجات خود گوید: خداوندا آن که را عقل دادی ، چه ندادی و آن که را عقل ندادی ، چه دادی؟»(11)



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


افسوس پادشاه به هنگام مردن

گویند پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست که وصیتش را بیان کند. در این هنگام ، پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش قبری آماده کنند. آن گاه نگاهی به قبر انداخت و گفت « ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست رفت.» (حاقه 28 و 29) و در همان روز جان داد .(10)



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


تکبر

تکبر
«آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد .»(9)



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


بخل

بخل

بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گر داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم ؟ بخیل گفت بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره 249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟ بخیل گفت بنویس « و من لم یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن بخورد از من نیست .» (بقره 249)(8)



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1388


امام علی ع

روزى جناب سلمان فارسى زكام كرده بود، سرش را بسته بود آمد. خدمت اميرالمؤمنين (عليه السلام): حضرت فرمود: چطورى، گفت: آقا سرم درد مى‏كند. اميرالمؤمنين (حاصل روايت منقوله) فرمود: شش رگ در بدن است كه هرگاه تحركى پيدا گردد، براى پيدايشش خدا با شش چيز آن را جلوگيرى مى‏فرمايد:

اگر چنانچه در كسى مقدمه جنون پيدا شود، خدا هم سرماخوردگى به او مى‏دهد، زكام مى‏كند تا مرض جنون دفع گردد. براى قوه دماغى زكام نافع است بشرط اينكه آدمى پرهيز كند.
ديگر اينكه، اگر براى كسى زمينه كورى پيدا شود، حكمت الهى مبتلايش مى‏كند به چشم درد، چرك و كثافت كه بيرون مى‏آيد جلوگيرى از كورى مى‏شود.
هرگاه زمينه برص پيدا شود كه عبارت است از مرض جلدى رنگهاى عجيب و غريب و مختلف روى پوست بدن پيدا بشود خدا مبتلايش مى‏كند به دمل، يعنى كورك، چركهائى كه مى‏آيد جلوگيرى از مرض برص مى‏نمايد.

ديگر آنكه فرمود، هرگاه زمينه بواسير پيدا گردد مبتلا مى‏شود به شكافها در پاشنه پا و همين شكافهاى پاشنه پا از بواسير جلوگيرى مى‏كند، نمى‏دانم بخارات از اينجا رد مى‏شود چطور مى‏شود اين شقاق پاشنه پا هر چند سوزش مى‏كند، كمى درد هم مى‏گيرد اما ارزش دارد چون جلوگيرى از بواسير مى‏نمايد.
عرق جذام، يعنى خوره، آن هم مرض سختى است كه بينى را مى‏خورد، اگر زمينه خوره پيش آيد موهائى در داخل دماغ روئيده مى‏گردد ضمناً مى‏فرمايد موها را نكنيد، كندن موى دماغ غلط است بلكه بچينيد، بودن اين موها لازم است، چون جلوگيرى از جذام مى‏گردد و همچنين مرض سل، كه مى‏خواهد پيدا گردد سرفه عارض مى‏گردد، تا خلطهاى سينه پاك گردد.

اينها براى نمونه است تا كسالتى پيدا كردى نگو خدا هيچكس را مثل من مبتلا نكرده، بدان رحمت است تو چه خبر دارى بسيارى از اين مرضها هست كه سبب مى‏شود تو از گناه پاك گردى بسيارى از مرضها آثار گناهت هست كه خودت نمى‏دانى.



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


گبر و شفقت به پرندگان

بزرگى نوشته است:
بيرون صحرا رد مى‏شدم، ديدم گبرى دامن پر از گندم كرده، در اين صحراى پر از برف، برفها را عقب مى‏زند، مقدارى گندم مى‏ريزد و رد مى‏شود. پيش رفتم، گفتم جناب گبر چكار مى‏كنى؟ گفت: امروز برف همه جا را گرفته، به فكر پرنده‏ها افتادم. اين شخص مى‏گويد: من به او گفتم: انما يتقبل الله من المتقين‏ تو كه تقوا ندارى، تو كه اهل توحيد نيستى، عملت فايده ندارد، اين چه كارى است كه مى‏كنى، جواب خوبى داد. گفت: من گبر هستم اما خداى عالم كه خالق اين پرنده‏ها است و خالق من و همه است، آيا مى‏بيند يا نه؟ گفتم: البته مى‏بيند. گفت: برايم كافى است. طولى نكشيد او را در مراسم حج مشاهده كردم، رو به من كرد و گفت: ديدى خالق من و پرنده‏ها ديد و چگونه تلافى كرد، مرا به اسلام هدايت فرمود.



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


آثار بسم الله از روی حقیقت

اگر كسى باء بسم الله را از روى حقيقت و معرفت بگويد، اگر شنيدى روى آب رد مى‏شود، باور كن كه راست و درست است هر چه هست در باء بسم الله است، يعنى آدمى خودش را در برابر خدا در جميع امور نيازمند بداند، مثلاً مى‏خواهم حرف بزنم، بسم الله - يعنى به كمك خدا چه اشخاصى كه شروع كردند به حرف زدن يادشان رفت.

شنيده‏ايد يك روز بالاى منبر واعظى داشت حرافى مى‏كرد، اين حقيقت را گفت: قدر بسم الله را بدانيد، اگر بسم الله بگوئيد از روى آب رد مى‏شويد. پاى منبر يك نفر دهاتى كه از ده به سختى آمده بود در اثر اينكه نهر مفصلى در راهش بوده و اين بيچاره راههاى دور را طى مى‏كرد تا پلى پيدا كند و رد شود، تا شنيد خوشحال گرديد. وقتى كه مى‏خواست برگردد ما چرا خودبخود راه دور برويم، از همان راه نزديك مى‏رويم گفت بسم الله الرحمن الرحيم، پا گذاشت روى آب و رفت آن طرف آب، برايش هيچ مهم نبود. فردا صبح كه آمد، باز گفت: بسم الله الرحمن الرحيم و از روى آب رد شد. چند روزى گذشت يك روز به فكر رفت و گفت آقاى واعظ خيلى حق گردن ما دارد، چقدر راه ما را آسان و نزديك كرد. ما بايد اين واعظ را در برابر خدمتى كه كرده است ميهمان كنيم، با واعظ آمد تا لب آب رسيد، خود اين شخص بسم الله گفت و از آب رد شد بخيالش شيخ هم مى‏آيد آن طرف. ديد شيخ نيامد. گفت آقاى واعظ چرا نمى‏آئى؟ گفت نمى‏شود. گفت همان كه ياد من دادى، بخوان و بيا. گفت "آنكه تو دارى من ندارم‏".



:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،

نوشته شده توسط فتاح زاده در شنبه 29 تير 1392


:: دهه فجر
:: برادر یادت با ماست..
:: خدا قوت...اجرتان با آقا اباعبدالله (ع)
:: لبیک یا خامنه ای...
:: کربلایی دیگر در راه است....
:: خدا را شکر ... محرم نزدیکه
:: داعش...
:: حمله داعش به کربلا / اولین اقدام ارتش عراق در موصل ناکام ماند
:: دوری از گناه..
:: یامهدی تبریک...
:: محرم92
:: یازهرا.....
:: پیامک شهادت امام رضا (ع)
:: پیامک رحلت پیامبر اکرم (ص)
:: رحلت پيامبر اكرم(ص)
:: اربعین
:: مداحی ای دل ای دل ای روزگار
:: اگه خدا مدد کنه...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد





··••●یا لثارات الحسین●••·· باسلام‍‍! منتظر کمکهای سبز شما هستیم...اجرتان با آقا ابا عبدالله.. کمکهای مالی خود را به شماره حساب زیر واریز کنید : 4190209521 بهرام انصاری امور مالی هیئت تعزیه عاشقان اباعبدالله یاعلی التماس دعا




:: بهمن 1398;
:: مهر 1395;
:: آبان 1393;
:: شهريور 1393;
:: خرداد 1393;
:: ارديبهشت 1393;
:: فروردين 1393;
:: دی 1392;
:: آذر 1392;
:: شهريور 1392;
:: مرداد 1392;
:: تير 1392;
:: خرداد 1392;
:: ارديبهشت 1392;
:: فروردين 1392;
:: اسفند 1391;
:: بهمن 1391;
:: دی 1391;
:: آذر 1391;

آبر برچسب ها

اربعین , حدیث , اداب , حدیث درمورد تسبیح حضرت فاطمه , تسلیت , قیام عاشورا , روزشماررمحم , عکس متحرک , زنان , حضرت عباس , استقبال , خداحافظ محرم , روز شمار محرم , اربعین حسینی , جملات ,

صفحه نخست | ايميل ما | آرشیو مطالب | لينك آر اس اس | عناوین مطالب وبلاگ |پروفایل مدیر وبلاگ | طراح قالب

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by yahossain139