بزرگى نوشته است:
بيرون صحرا رد مىشدم، ديدم گبرى دامن پر از گندم كرده، در اين صحراى پر از برف، برفها را عقب مىزند، مقدارى گندم مىريزد و رد مىشود. پيش رفتم، گفتم جناب گبر چكار مىكنى؟ گفت: امروز برف همه جا را گرفته، به فكر پرندهها افتادم. اين شخص مىگويد: من به او گفتم: انما يتقبل الله من المتقين تو كه تقوا ندارى، تو كه اهل توحيد نيستى، عملت فايده ندارد، اين چه كارى است كه مىكنى، جواب خوبى داد. گفت: من گبر هستم اما خداى عالم كه خالق اين پرندهها است و خالق من و همه است، آيا مىبيند يا نه؟ گفتم: البته مىبيند. گفت: برايم كافى است. طولى نكشيد او را در مراسم حج مشاهده كردم، رو به من كرد و گفت: ديدى خالق من و پرندهها ديد و چگونه تلافى كرد، مرا به اسلام هدايت فرمود.
:: موضوعات مرتبط:
حکایات،
،